شاید کمتر کسی بداند که در زمان حبس و شکنجه بر مبارزان چه گذشته؛ اما مهم این است که دیوارهای زندان فرو خواهندریخت چنانکه دیوارهای زندان قصر-نخستین ندامتگاه مدرن ایران- فرو ریخت. دیکتاتورها یکی پس از دیگری به پایان عمر خود میرسند، اما خاطرهها میماند؛ میماند برای آیندگان تا آنان بدانند ساختمانها هم روزی مثل آدمها به پایان میرسند.
حالا قصر باشد یا زندان فرقی نمیکند! آزادیخواهان بسیاری از سالهای عمر خود را در زندانها و سیاهچالهای مخوف سپری کردند تا ما بدانیم و فراموش نکنیم که آنان نمیمیرند. به همین سادگی.این نوشتار روایتی است از زندگی در زندان آنهم از زبان مبارزانی که هر یک با مرام و مسلکی متفاوت با رژیم خودکامه شاه مبارزه میکردند.
شکنجهگاه مخوف
مخوفترین زندان کشور برای مبارزان در فاصله سالهای۱۳۵۰ تا 1356«زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری » بود. یکی از فرزندان ایران که 2سال از بهار جوانی خود را پشت میلههای این زندان گذرانده، شبهای سلول انفرادی را به طعنه«شبهای روشن» مینامد.
او میگوید: «در سلول انفرادی همیشه چراغی روشن بود که نمیگذاشت شب را آسوده سر کنیم.»
کمیته مشترک ضدخرابکاری با کاربری زندان و در مجموعه شهربانی وقت، پیریزی شد. ساختمانی دایرهای شکل با قرینهسازیهای بسیار و دارای ۱۲ بند. بعد از ساخت در سال1316 تا سالها استفادههای مختلف از آن شده و در دورهای نیز به زندان زنان معروف شد. «جلال رفیع» که از روزنامهنگاران با سابقه روزنامه اطلاعات است، زمانی در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری ، زندانی بود.
او میگوید در زمان دانشجویی، به دلیل انجام فعالیتهای انقلابی سالهای نخستین دهه۵۰، هر لحظه خود را آماده دستگیری میکردیم. به گفته رفیع، او و چند نفر از دانشجویان دیگر تمرین تحمل شکنجه میکردند، تا اگر به دام افتادند به سادگی تسلیم نیروهای سازمان اطلاعات و امنیت (ساواک) نشوند.اما شرایط زندان بسیار سختتر از تمرین آنان بوده به طوریکه اگر کسی به زندان کمیته آورده میشد، سالم برنمیگشت.
یک بازجو، در این مکان، اختیار تام داشت که زندانی را شکنجه کند. او هیچ محدودیتی نداشت، رفیع میگوید، فعالان سیاسی، بعد از دستگیری، سعی میکردند، ۲۴ ساعت مقاومت کنند تا سایر دوستانشان که هنوز به دام نیفتاده بودند فرصت فرار یا مقابله داشته باشند و این موضوعی بود که بازجوها از آن اطلاع داشتند. آنان در ۲۴ ساعت اول محکومان را بسیار شکنجه میکردند. شلاق و آویختن زندانیان از سقف یا به نرده راهروها از معمولترین شکنجههای آن روزگار بوده است.
در سال ۱۳۵0 زمانی که کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک، با همکاری شهربانی، ساواک، ژاندارمری و ارتش تشکیل شد، اینجا به عنوان مرکز این کمیته شروع به فعالیت کرد. دلیل تشکیل آن، کارهای موازی اطلاعاتی در کشور بود. از آنجا که ارتش، شهربانی، ژاندارمری و ساواک، هر کدام به شیوه خود فعالیتهای اطلاعاتی میکردند، ناهماهنگیهایی در میانشان اتفاق میافتاد، از این رو به دلیل تمرکز در انجام فعالیتهای اطلاعاتی این کمیته تشکیل شد.
در اوایل ۱۳۵۰ این کمیته شروع به فعالیت کرد و نخستین رئیس کمیته، «جعفر قلی صدری»، رئیس شهربانی وقت بود و «پرویز ثابتی» هم رئیس ستاد این کمیته شد. ارکان اصلی این کمیته را ساواک و شهربانی تشکیل میدادند و از اطلاعات و ضداطلاعات ژاندارمری نیز، استفاده میکردند.
خواب بیقفس بودن
اولین بار، نیروهای حزب ملل اسلامی به عنوان اولین دسته زندانیان سیاسی به این زندان منتقل شدند،بجنوردی، سرحدیزاده، محمدی، کیوان، میرمحمد صادقی و ابن رضا. از سال ۵۱، در کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک شکنجههای مختلفی انجام میشد. شکنجههایی که تا به امروز نام این کمیته را مخوف نشان میدهد.
در اینجا بازجوهایی مشغول به کار بودند که فنون شکنجه را آموخته بودند. در مجموع و تا پیروزی انقلاب ۲5۰۰ نفر در این مکان زندانی شده بودند.ابوالقاسم سرحدیزاده از اعضای برجسته حزب ملل اسلامی، طعم تلخ زندان را چشیده است.
او که در جوانی به اتهام مبارزه علیه رژیم شاه مدتی را در زندان کمیته به سر برده است، میگوید: زندان کمیته جای خطرناکی بود، یک رنجگاه واقعی که ممکن است انسان را واژگون کند، مگر آنکه انسان به یاد خداوند باشد. آنچه که در زندان به ما نیرو و نشاط میداد، یاد خدا و امید به آزادی بود که در تمام بچهها وجود داشت.
«مرضیه حدیدهچی» که به نام «دباغ» معروف است نیز از جمله زنانی است که به دلیل فعالیتهای براندازانه علیه رژیم سلطنتی به همراه دخترخود مدتی در کمیته مشترک ضد خرابکاری زندانی بوده است.
دباغ از خاطره دختر جوانش رضوانه میگوید که او را برای بازجویی میبردند و شنیدن فریادهای او چگونه مادر را آشفته میکرد. او میگوید پس از آنکه صدای دخترم خاموش شد و نگهبان در سلول را باز کرد تا پشت در رفتم تا ببینم دخترم را آوردهاند یا زندانی جدیدی به سلول وارد شده که ناگهان دیدم بدن نیمه جان رضوانه را در پتویی انداخته و کشان کشان به سلول رساندند.
از دیدن وضعیت فرزندم که احساس کردم شهید شده است بسیار بیتاب و مضطرب شدم که ناگهان صدای مصمم مرحوم آیتالله ربانی شیرازی که در سلول مجاور بود، لرزه بر بدنم انداخت که آیه «و استعینوا بالصبر و الصلوة» ( از نماز و روزه کمک بگیرید) را میخواند، مرا به خود آورد.
با شنیدن آن صدا لحظاتی ساکت شدم و به دخترم نگاه کردم که بر کف سلول بیحس افتاده بود و در دلم خدا را شکر کردم که مرد و راحت شد، اما او زنده بود. تا اینکه دوباره دخترم را برای بازجویی بردند و 16 روز بعد نیمه جان در سلول انداختند و رفتند.
آپولوی مرگ
«علی دانش پژوه »فعال سیاسی نیز به مدت چهار ماه در کمیته مشترک زندانی بوده و روزهای شوم آن را به چشم دیده است. او در سال ۵۲ دانشآموز سال چهارم دبیرستان بود که به جرم پخش و تکثیر اعلامیه دستگیر شده و به جرم عضویت در یک گروه برانداز به این مرکز منتقل می شود.
او از آپولو و شوکهای الکتریکی میگوید و از حسینی(شکنجهگر ساواک). «حسینی آدمی عجیب و وحشتناک بود. چشمبند را محکم به چشمم بست، نمیتوانستم حتی پلک بزنم.روی آپولو هر لحظه منتظر شوک الکتریکی بودم. آنقدر شوک زدند تا از حال رفتم.
حسینی هم یک میخ در دست داشت و آن میخ را به دستم یا به سرم فرو میکرد تا متوجه شود که من بیهوش هستم یا نه. وقتی که روی صندلی بودم، یک کلاه آهنی روی سرم گذاشتند تا اگر بخواهم فریاد بزنم، در گوشم پیچیده و اسباب سست شدن اعصابم را فراهم آورند تا هرچه زودتر اقرار کنم.»
او از روزهای تاریکی سخن میگوید که حتی تصورش هم سخت است. از کابلهایی که بی امان بر همه جای بدنت فرود میآید، به جرم آزادی،از روزهایی که با صدای فریاد دیگران از خواب بیدار میشوی و هر لحظه منتظر صدای باز شدن درهای آهنی سلولت هستی تا تو را به سوی سرنوشتی نامعلوم ببرند.
دانش پژوه از شبهای زندان میگوید: «در بند ۲ سلول۷ یک ماه بودم. یک نفر همراه من بود که دندانهایش زیر شکنجه شکسته بود. کسی به نام «سعادت». بعدها دیگر از او خبری به دست نیاوردم. پس از یک ماه مرا به سلول ۸ همان بند منتقل کردند، پس از چندی... داخل سلول۷ بود که در آن تاریکی و سرما متوجه چیزی شدم که در مقاومت من تأثیر بسزایی داشت، یک جمله روی دیوار... « آنچه که بیشتر سبب مرگ انسان میشود ترس است.»
او میگوید که اگرچه ظرفیت کمیته ۲۰۰ نفر بیشتر نیست، اما گاهی تعداد زندانیها تا ۸۰۰ نفر، افزایش مییافت. از وضعیت بهداشتی میگوید که چقدر آنجا کثیف بود. سقف سلولها از دوده بخاری سیاه بود، زیلوها کثیف و پتوها هم بوی تعفن میدادند. اغلب در غذاها سنگ ریزه یا چیزهای دیگر پیدا میشد.
از کسانی که با او هم سلولی بودند میپرسیم. چند اسم جوابش است.از دکتر شیبانی، موسوی گرمارودی، حجتالاسلام هادیخامنهای، محمود حکیمی، موسوی لاری و... نام میبرد. از او درباره چیزی که شاید نشانی از آن نباشد، یعنی یک خاطره خوش از زندان میپرسم.
میخندد و میگوید: «یکی از بچهها زیر شکنجه بود که گفت قصد اعتراف دارد. او را از آپولو پایین آوردند و شروع کرد به صحبت. او گفت که با یک زیردریایی از دریاچه ارومیه حرکت کرده و در دریای خزر و در حوالی سواحل آذربایجان شوروی بیرون آمده. بلافاصله، منوچهری(شکنجهگر ساواک) محکم در گوش او خوابانده و میگوید: پدرسوخته، این دو که به هم راه ندارند و دوستم پاسخ داده که اگر شما زیر شکنجه بودید، نه از دریاچه خزر که از اقیانوس آرام سردرمیآوردید.»
آرزوی باز شدن در طوسی رنگ و بزرگ زندان،روزگاری نه چندان دور به رویایی میماند که هر لحظه ذهن و نگاه خسته یک زندانی را به خود مشغول میکرد. خاطره زندانهای سیاسی که در طول حیات خود بخشی از تاریخ مبارزات آزادی خواهانه در کشور را رقم زدهاند و بسیاری از مشاهیر ایران در آن زندانها محبوس یا اعدام شدهاند، میل به رویش و مدارا را به جای خشونت برای آیندگان به یادگار گذاشتهاند که سرانجام فردایی بهتر را برای ایران ترسیم میکند.